• وبلاگ : منو تو و بروبچ
  • يادداشت : سعي كن نيش نزني...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 16 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دوچرخه بچگي 
    سلام .ميخوام امروز براتون قصه بگم قصه يه دوچرخه.سالها پيش حدودا چهارده پانزده سال پيش يه پسري بود که تويه يه شهر زيبا زندگي ميکرد .اين پسر تو اين دنيا بزرگ کلي رفيق دوست فاميل داشت.تعجب نکنيد اونوقتها هم دنيا بزرگ بوده.خلاصه اين پسر ما برا خودش تو اين دنيا حسابي جولان ميداد .با اينکه هفت سال بيشتر نداشت برا خودش آتيش پار ه اي بود از صبح تا شب تو کوچه برا خودش ميگشت شيطنت ميکرد.آخه بيچاره .چار ه اي نداشت آخه وضع مالي خونواد ه اش که خوب نبود .سالي شايد يک چيزي برايش ميخريدند.چقدر ذوق ميکرد طفل معصوم.خلاصه وقتي پنج سالش بود.براش يه دوچرخه خريدن .ولي باباش همون روز اول دو تا چرخ چهار چرخ را چيد تا واقعا دوچرخه بشود.ولي بيچاره پسر قصه ما بلد نبود با دوتا چرخ براند .معلومه ديگه پدر خودش را دراورد صد بار خورد به زمين.دوچرخه سواري براش شد يه آرزو .همش به دوچرخه فکر ميکرد.تا اينکه به خونه عمويه خودش رفت .عموش يه بچه داشت که کلي اسباب بازي داشت ولي کاشکي يه خورده هم حس بخشندگي داشت.اون تمام اساب بازي هايش رو خراب ميکرد مدام با اين پسر قصه ما دعوا ميکرد.دعوا واقعي که نه همين شيطنت هاي بچگي .البته بگم از پسر قصه ما چند سال کوچيکتر بود .ولي بلا به دور يه جيغ هاي بنفشي ميکشيد که .خونه رو رويه سرش مي گزاشت.اين بچه عمويه پسر قصه ما يه دوچرخه خيلي باحال داشت که روندنش واقعا آسون بود .پسر ما بدجوري تو بحر اين دوچرخه بود .مخصوصا وقتي فاميلشون سوار دو چرخه ميشود.خدايا چه کيفي ميکرد اين فاميلشون .و چه نامرد بود .حتي يک ثانيه هم دوچرخه را به اين پسر ما نميداد.پسر نقشه کشيد هر وقت فاميلشون خواب بود برود يه دوچرخه سواري توپ بکند .ولي باز هم بيدار شد جيغ ويق.اين دوچرخه شد عقده پسر .عقد هاي که سالها رهايش نکرد.حسرت يکبار سواري در گذر چهارده سال بر دلش ماند.او دوباره به آن خانه آمده بود درخت انجير تويه باغچه چقدر قد کشيده بود.پشت بامي که رويش دوچرخه سواري فاميلشان را با حسرت نگاه ميکرد .حالا رويش طبقه اي ساخته بودند.و يکي ديگر رويش.اينجا چقدر بوي خاطرات بچگي را ميداد.به طبقه بالا رفت.خداي من دوچرخه آنجا بود.خشکش زده بود .تو هستي دوست نارفيق من .تو هنوز سالم هستي .پس صاحب جيغ جيغويت کجاست.راستي چقدر کوچک شدي.دوچرخه گوي ميگفت تو بزرگ شدي من کوچک نشدم.من تعغيير نکرده ام گردباد زندگي تو را تعغيير داده .دنيا خيلي بزرگتر شده ولي شما آدمها چطور .معصوميت بچگيت کجاست.لبخند هميشگيت کجاست.بيا سوار من شو يار قديمي .پسرک که ديگر جواني بيست چند ساله بود با ترس سوار شد .همين بود.. .منتظر جيغ بنفش بود... خبري نبود .تمام شد .همين بود .بله او ديگر بزرگ شده بود و داشت فکر ميکرد چطور تلافي بچگي را دربياورد.او باهوشتر شده بود .ديگر معصوم نبود مدام با وسايل پيشرفته امروزي دنبال گرفتن حال فاميلشان بود.شوخي بچگي حالا به بزرگسالي کشيده شده بود.شيطنت حد و مرز نداشت تمام سر به سر گزاشتنهايش بخاطر دوچرخه بود.دوچرخ هاي که صاحبش با خيال راحت آن پايين بود. و خبر نداشت شيطنتهاي کودک ديروز بدجوري رفته اند تويه جلدش .شايد اين کودک خود من بودم که دارم نقطه پايان را ميگزارم.
    پاسخ

    سلام...پس اين بچه اسرائيلي تو بودي؟؟؟؟؟؟؟حالا ديگه منو سر كار مي ذاري؟منظورت از اين بچه جيغ جيغوي منم ديگه؟باشه...حالاببين من چطوري دارم برات! باي