دفتر چه کاهی...
این طرف مشتی صدف، انجا کمی گل ریخته موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ای ست بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
هر چه دام افکندم اهو ها گریزان تر شدند حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هم دعا کن گده از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!
قایقی در طلب موج به دریا پیوست باید از مرگ نترسید اگر باید عشق
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی اید عشق
از صلح می گویند یا از جنگ می خوانند؟! دیوانه ها اواز بی اهنگ میخوانند
گاهی قناری ها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ می خوانند
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می گیرد دلم دریا ست اما از تماشای تو می گیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب جهان رنگ تماشا از تماشای تو می گیرد
تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود دیده گلگون کرد وسر بر دامن صحرا گذاست
هر که ویران کرد ویران شد در این اتش سرا هیزم اول پایه سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مهری را به دریا گفت ورفت با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
آنکس که بداند وبداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند ونداند که بداند بیدارش نما که بیش از این خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند ونداند که نداند ونخواهد که بداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند...
زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب وهوس دیدن ونا دیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا بدان جا که خدا می داند...
ای مست شب رو کیستی، آیا مه من نیستی
گر نیستی پس کیستی ای همدم تنهای دل...
خانه ی دوست کجاست...؟
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
بر درش برگ گلی می کوبم
من دلم می خواهد روی آن با غلم سبز بهار بنویسم ای دوست ، خانه ی دوستی ما این جاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه ی دوست کجاست...؟
یک قدم مانده به صبح...
در انتظار باران
انگاه که طوفان شد
دریا خروشان شد
بالا پر از ابر و
ابرها که ظلمان شد
دریای نارنجی
دریای عشق وشور
بخشندگی و نور
انگاه که پنهان شد
رعدی زند ناگه
باران بسی بارد...
آه!...ای خدای نور!
عشق و وفا گم شد
ابرهای ظلمانی، خورشید مردم شد
یکتای بی همتا
پس کی رسد باران؟!
دل ها که پر ابر است
رعد ها که طولانی ست
ای خالق باران!
هنگام باران نیست؟!
هنگام باران نیست؟!
یک قدم مانده به صبح وصال و دیدار ، تپش های قلبم به شماره افتاده
می خواهم او را ببینم.
او که فی هذه الساعه و فی کل ساعه در یادش بوده ام و هستم.
او که دستان پر نیازم را به سوی خدایش بلند کرده ام و واسطه قرار دادمش
که ای ماه تابان چشمانم دیگر طاقت دیدن جاده انتظار را ندارد.
می دانم من هم مثل دیگر منتظران امدم وروزی خواهم رفت.
قانون این است، می روم. اما کوله بار من عکس یادگاری تو را کم دارد
وای کاش قطار تولد من دیرتر به حرکت در می ام، اهسته می رفت تا تو را در ایستگاه ظهور می دیدم...
بارلها
برای همسایه ای که نان مرا ربود نان
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی
برای انکه روح مراآزرد بخشایش
و برای خویشتن خویش آگاهی وعشق می طلبم...
وقتی با تو حرف می زنم، خود را پرنده ای می بینم که شوق پریدن، آسمان را به زیر بال هایش می کشد.
با تو تمام آسمان ها در احاطه ی دستان من اند،
وقتی قنوت عاشقی ام گستره ی کهکشان ها را در بر می گیرد،
واژه ها برای از تو سرودن کوتاهندو ساحت نامت بلند بالا.
برای از تو سرودن دفتری می خواهم به وسعت بی نهایت،
ومرکبی به جاری جریان خلقت،وقلمی به بلندای قامت قیامت.
تو نهایت بی نهایتی!
ابتدای آغازی!
بی انتهای پایان نا پذیری!
تو بی آغاز وبی پایانی!
بوده ای وخواهی بود!
نیامده ای و نخواهی رفت...
با کدامین نام تو را صدا بزنم؟
با کدامین صفات؟
آنکه از تو نمی گوید خود را نمی جوید.
من از خود گریزانم!
دریا بودم، خشکاندی ام !
ابر بودم، گریاندی ام!
کوه بودم، لرزاندی ام!
درخت بودم سوزاندی ام!
با من چه می کنی؟
ای آرامش دریاها از تو!
ای تکیه گاه کوهساران،
دلیل باران! و رویای آرام درختان!
با مشتی خاک چه خواهی کرد؟
از تو تو را می خواهم و در خود تو را می جویم.
تو را می خواهم !
تو را می خوانم !
بدون صدا و بی حضور هیچ ثانیه ای،
می خواهم بی نهایت ترین سکوتم را با تو بشکنم.
با تو فریاد شوم.
نه کوهم که تکیه دهم به استواری ام!
نه دشتم که بنازم به وسعتم!
و نه اقیانوس که بنگرم به بی کرانگی ام.
من برکه ای تنهایم ، که به جز کرامت ابرها، امید به دریا رسیدن ندارم،
مشتی خواکم که هر موجی مرا می پوشاند ،
تنها تو می توانی ارامم کنی .
پایان نام تو اغاز است.
شکوه نام تو از ارتفاع ذهن بشر دور است.
دلم به گاه تپیدن عزم رسیدن دارد،
تنها ترین تنها!
زیبا ترین زیبا!
والا ترین والا!
کی در خیال فهم تو، ممکن!
کی در حریم کوی تو، امکان!
کی در هوای عشق تو، تسکین!
کی در پناه لطف تو، اسکان!
ای بهترین ترانه ی بودن !
ای بهترین دلیل سرودن!
نزدیک ترین دور!
آشنا ترین غریبه!
کیستی که نمی شناسمت؟
گاهی دلم برای دیدن تو تنگ می شود!
هوای دیدنت، آنگونه در من بیدار میشود که هیچ ساحلی تلاطم امواج را بر نمی تابد.
دلم برای تو تنگ است!
آرامشی از بهشت بفرست.
امشب همه ی ستاره ها در من بی تابی می کنند،
همه ی چشمه ها در من می جوشند،
همه ی رود ها در من جاری اند،
همه ی کلمات در من فریاد می زنند،
و من
تنها تو را می خواهم!
تنها تو را!
تنها تو !
تنها!
تنها!
تنها!
...