به نام حضرت دوست. که هر چه هست همه از محبت اوست...نازنینم!ستاره های شب راه تو را نشانم می دهند.اما افسوس که انقدر غافلم که حرف ستاره ها را نمی فهمم.چقدر غریب شده ای که حتی زمین ردّ پایت را گم کرده است.در کدام سرزمین،زیر کدام درخت برای یارانت دعا می کنی؟آه که نمی بینم نشانه های تو را بر ذره ذره ی این خاک.پنجشنبه ها دلم بیشتر می لرزد.نه اینکه منتظر حقیقی تو باشم چون می دانم که نامه ی اعمالم را فردا به دست تو می دهند و باز شرمنده می شوم از سیاهی پرونده ام.برای گناهان من گریه نکن که شایسته ی اشکهای تو نیستم.بی قرار امدنت هستیم تا با عطر محبت تو وضو بگیریم و سجاده ای از گل های یاس بسازیم و دو رکعت نماز عشقپشت قامتسبز تو، به جا اوریم.اگر چه شادیم که در همین هوایی نفس می کشیم که تو در ان نفس می کشی.قدم بر خاکی می گذاریم که جای پاهای تو بر ان نقش بستهاما باز هم دل نگران لحظه ی دیداریم.بیا و قرار دلهای بی قرارمان باش...