حمید مصدق:تو به من خندیدیو نمی دانستیمن به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دویدسیب را دست تو دیدغضب آلود به من کرد نگاهسیب دندان زده از دست تو افتاد به خاکو تو رفتی و هنوزسال هاست که در گوش من آرام ،آرامخش خش گام تو تکرار کنانمی دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم،که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟...پاسخ فروغ فرخ زاد:من به تو خندیدمچون که می دانستمتو به چه دلهره از باغچه ی همسایهسیب را دزدیدیپدرم از پی تو تند دویدونمی دانستی باغبان باغچه ی همسایهپدر پیر من استمن به تو خندیدمتا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاکدل من گفت: بروچون نمی خواست بخاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را...و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرامحیرت و بغض تو تکرار کنانمی دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق در این پندارمکه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...پاسخ شاعر جوانی به نام جواد نوروزی به این دو شعر:دخترک خنیدوپسرک ماتش برد!که به چه دلهره از باغچه همسایه،سیب را دزدیدهباغبان از پی او تند دویدبه خیالش می خواست،حرمت باغچه و دختر کم سالش رااز پسرک پس گیرد!غضب آلود به او غیظی کرد!این وسط من بودم،سیب دندان زده ای که روی خاک افتادممن که پیغمبر عشقی معصوم،بیبن دستان پر از دلهره ی یک عاشقولب و دندانتشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودمو به خاک افتادمچون رسولی ناکام!هر دو را بغض ربود...دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:او یقینا پی معشوق خودش می آید!پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:مطمئنا که پشیمان شده بر می گردد!سالهاست پوسیده ام آرام،آرام!عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!جسم من تجزیه شد ساده ولی در ذاتم،همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت....