حقیقت و عشق:
حقیقت هیچ گاه اشتباه نیست،اما در نحوه گفتن حقیقت است که ممکن است دچار اشتباه شویم.
حقیقت را می توان طوری بیان کرد که دیگران را یاری یا اسیب برساند. بنابراین حقیقت را با عشق بیان کنیم.
کلام باید آمیزه ای از عشق و حقیقت باشد.
راه خدا:
راههای بسیاری به خداوند رهنمون می شوند. خدمت عاری از خود خواهی به همنوعان،آسانترین راه است.
وقتی انسان خود را فراموش می کند و فقط برای شادی دیگران زندگی می کند به خداوند بسیار نزدیک می شود.
دعا:
دعا ارتباط روح فرد با روح کل است.
دعا سخن گفتن با خداست و گوش دادن به ندای خدا. از این رو سکوت و خاموشی درون لازم است.حضور خدا را دریابیم.
هر روز کارهای خود را طوری انجام دهیم که گویی در حضور مبارک(او) هستیم.
لحظه
-لحظه یگانه زمانی که می توان در آن بود، نفس کشید، مهربانی کرد، و انسان بود اکنون است.
-گذشته ای که گذشت با همه کامیابی ها و ناکامی های آن تنها می تواند درس عبرتی باشد و آینده
و اهدافی را که برای ان در نظر گرفته ایم نیز تنها می تواند جهت حرکت ما را به سمت جلو تعیین کند.
اما فقط در زمان حال است کهما می توانیم گامی جلوتر به سمت هدف ها و آرزوهای خود برداریم.
عمل و اقدام ما در همین لحظه می تواند آینده ما را رقم بزند.
-پس حال را دریابیم، قدر داشته های خود را بدانیم و لذتی را که امروز می توانیم ببریم به فردا موکول نکنیم.
حوصله:
بیایید حوصله را کمی جدی تر ببینیم.حوصله، سردار کلیدی سپاه تن است.اگر غایب باشد همه چیز معطل می ماند. آنقدر که بپوسیم.
حوصله را باید دوست داشت، حوصله را باید شناخت. لحظه ها در انتظار حوصله، حوصله شان سر رفته است.
مدام از لحظه ها گله می کنیم که مطابق میل نیست و فراموش کرده ایم این من هستم که باید لحظه ها را خواستنی کنم.
شکفتن شوق در دل حوصله است.
عزت نفس:
-عزت نفس ترکیبی از اعتماد به نفس و حرمت نفس است.باوریست از این که ما صلاحیت و شایستگی داریم تا
با چالش های زندگی خود مدارا کنیم و لایق خوشبختی شویم. -خود پذیری و خود آگاهی کلید مهمی برای ایجاد و خلق عزت نفس مثبت است.
زمانی که شما خود را بشناسید و بپذیرید و باور کنید احساس بهتری خواهید داشت و
زمانی که احساس بهتری داشته باشید بیشتر تلاش می کنید زمانی که بیشتر تلاش کنید موفق تر خواهید بود
و وقتی موفق تر باشید اعتماد به نفس تان افزایش می یابد.
ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجری پر آتشم کز سر دخانم می رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
بازآی و برچشمم نشین ای دلستان نازن
ین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخ
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود