Dear …………
Everything you do for me reassures me that I am appreciated. I want you to know that you mean so much to me. From the first day we met, you were determined to get to know me. At first, I was skeptical about you because of your persistence, but you quickly grew on me. I want you to know that every moment we’ve spent together since that first day holds a special place in my heart. I was afraid at first that if I let you in I’d regret it, but I haven’t regretted a single moment. I trust you, and I know you’ll be there for me no matter what. I trust that you’ll be faithful to me and that you won’t hurt my heart. You tell me how you want only the best for me. You tell me how beautiful I am. You tell me how you love every curve of my body. You just make me feel extra special; make me feel a sense of warmth inside. I want you to know that I love you for this! I love you for being so caring and genuine. I love you for everything you’ve done for me. I love you for the happiness and joy you bring to my life. I love you for you! We don’t even need to talk to communicate with each other. By just being together, holding hands, or cuddling, we can sense each other’s thoughts and inner feelings. I want you to know that I want the best for you as well. I want you to succeed and I want all your dreams and fantasies to come true. I know that in me you see a young woman full of kindness, understanding, and compassion. A young woman with an open-heart. A young woman who puts a smile on your face everyday. I will be that woman who’s there for you just as you’re there for me, the one who encourages you through life’s ups and downs. But ultimately, I want to be the woman who is your everything. Not an hour goes by that I don’t think about you. You have brought so much joy to my life and you give me so much to look forward to when I wake up every morning. I want you to know that I sincerely appreciate you and I can never tell you enough that “I LOVE YOU!”
Love always,
………
My beautiful Purple Queen,
I love you with the deepest passion and I wish we could see each other every day but I know that you"re so far away. It hurts me to know how I sometimes can be a little selfish when it comes to you, but, Girl, I"m in the deepest love for you!
Did you know that I think about you at night wishing you were here? I love you, my beautiful Purple Queen. I want you to know how I feel. We really need to talk but then again I don"t know. My heart bleeds blood for you and I can"t see. My stomach hurts and my head is throbbing but I want you to know more than anything that I miss you.
Forever in love with you,
………..
Dear ………
One week without you is like one moment without air, like one day without food and a week without water.
One week without you is like a month without sunshine or shelter.
One week without your voice is like a year absent the sound of music, or of birds, or of rain and thunder.
One week without your comfort is a week without sleep, for my heart knows no rest, and my nights give no peace.
One week without your love, and my days are empty of beauty; though I see about me everywhere others whom are called beautiful, none of them compare with your visage as I gaze at your photo.
One week without speaking with you is like years alone in the wilderness or a deserted island; though I may talk with people on the streets, my soul has no communion.
One week without you is like a year in a prison; though I may come and go as I please, my soul knows no freedom.
One week without you in my life is like no life at all!
I love you forever,
……….
امیدوارم خوشتون اومده باشه.نظر یادتون نره
نخونی ضرر کردی...
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند…. فقط از فهمیدن تو می ترسند دکتر علی شریعتی
*************************
آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند، تو به دنبال نگاه زیبا باش دکتر علی شریعتی
*************************
کویر! کویر نه تنها نیستان من و ماست که نیستان ملت ماست و روح و اندیشه و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است . دکتر علی شریعتی
*************************
روحی که هم معنی دوست داشتن را می فهمد و هم زیبایی اشک را ،هم می جنگد و هم می داندکه سر بر زانوی مهربان او نهادن ودر زیر دستهای نوازشگرش -که دو مسیح خاموش اند- لذت تسلیم رام بودن ، از شکوه آدمی نمی کاهد!دکتر علی شریعتی
*************************
تصویر همه از یک زندگى مطلوب و یک دنیاى ایده آل بیشک یکى نیست. اما با اینهمه مقولات و مفاهیم معینى در طول تاریخ چند هزار ساله جامعه بشرى دائما بعنوان شاخص هاى سعادت انسان و تعالى جامعه به طرق مختلف برجسته و تکرار شده اند، تا حدى که دیگر بعنوان مفاهیمى مقدس در فرهنگ سیاسى توده مردم در سراسر جهان جاى گرفته اند. آزادى، برابرى، عدالت و رفاه در صدر این شاخص ها قرار دارند.تمام مبارزات طبقاتی در تاریخ بشری بر همین مبنا بوده و هست …دکتر علی شریعتی
*************************
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم دکتر علی شریعتی
*************************
من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند . دکتر علی شریعتی
*************************
و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد …
و قرن هاست که او؛
عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و
شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند
ودر قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد;سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده
و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند …
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در
قلب مالامال از درد…! و این, رنج است دکتر علی شریعتی
*************************
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟ دکتر علی شریعتی
*************************
دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم دکتر علی شریعتی
قصه های بچه بسیجی ...
روضه بازی
16_17 سال پیش که من یک دختر بچه 7_8 ساله بودم، با دخترهای همسن و سالم بازی می کردیم. خاله بازی، مامان بازی، معلم بازی، .... و روضه بازی!!!
روضه بازی یکی از بازی های مخصوص ایام محرم و ماه صفرمان بود. آن روزها وقتی ماه محرم و صفر می آمد، مادربزرگ و پدربزرگ مرحومم، مراسم روضه بر پا می کردند و همه فامیل دو رهم جمع می شدند تا این مراسم به خوبی برگزار بشه. ما دخترهای فامیل دور هم جمع می شدیم و با هم روضه بازی می کردیم. آخه پسرهای فامیل می رفتند گاراژ( آنوقتها یک بنده خدایی گاراژ یا همان پارکینگ امروزی اش را را روزهای روضه در اختیار می گذاشت تا آنجا غذا تهیه کنند.) بعضی سالها هم توی حیاط خانه پدربزرگم غذا را می پختند. آنوقتها پدرم یک وانت قرمز داشت با نرده های آبی؛ که باهاش غذا ها را از گاراژ می آوردند خانه پدربزرگم. ( اون وانت الان شده یک پیکان مدل 75). دنیای شیرینی داشت اون وانت...
به بیراهه نروم. از روضه بازی می گفتم...
ما دخترها که جمع می شدیم تصمیم می گرفتیم سر خودمان را گرم کنیم. برای همین روضه بازی می کردیم. اونوقتها آخه مثل حالا نبود که دخترها و پسرها با هم!! بازی کنند. آنوقتها از همان کوچکی یادمان می دادند دختر و پسر روزی به هم نامحرمند و به قول قدیمیها آتش و پنبه اند!. هر چند حالا مهد کودک ها حرف دیگری می زنند. ما دخترهای فایمل از همان کوچکی چادر و مقنعه سر می کردیم و چقدر هم احساس غرور و افتخار می کردیم. برای روضه بازی که حسابی هم هیجان داشت، دو گروه می شدیم. چند تا از ما خانم و چند تا از ما آقا و یکی هم آخوند می شد. من بیشتر وقتها آخوند می شدم. یادمه چادر مشکی کوچکم دراز می کردم و لوله می کردم و بعد می نشستم و به دور زانویم مثل عمامه آخوندها می پیچیدم. بعد هم کش مقنعه ام را می انداختم روی سرم. یک جوری که کش مقنعه بالای سرم بود و بقیه مقنعه مشکی کوچکم زیر چانه ام. می شد به قول اون موقع ها ریش و حالا محاسن!! آخه آنوقتها مقنعه ها چانه دار بود و کش دار!! می شدم آخوند و چادر یکی دیگه از دخترها که نقش آقا را بازی می کرد و به چادر احتیاجی نداشت را بر می داشتم و روی شانه هایم می انداختم و می شد عبا. بعد چند تا بالش را می انداختیم روی هم و من می رفتم رویش می نشستم و می شد منبر. چند تا از دخترها که نقش خانمهای مجلس را داشتند، مثل مادرهامون چادرشان را روی صورت می کشیدند و یک طرف اتاق می نشستند و بقیه دخترها هم که نقش آقا را داشتند، طرف دیگر اتاق می نشستند و دستهایشان را بالای پیشانی اشان می گذاشتند و مثل باباهایمان رفتار می کردند. بعد هم یکی از دخترها که نقش آقا را داشت می شد پسر جوان مجلس و سریع این طرف و آنطرف می رفت و مثلا داشت کارهای روضه را می کرد. با یک سینی خیالی و استکانهای خیالی تر چای می آورد و می برد و همین کار را یکی از دخترها در قسمت خانمها ی روضه بازی امان انجام می داد و نقش یک دختر جوان را در روضه بازی می کرد. چای می داد، خرما پخش می کرد، بعد هم پسر جوان مجلس یک بلندگوی خیالی جلوی آخوند مجلس که بیشتر وقتها من بودم، می گذاشت و من هم شروع می کردم و همان چند جمله روضه ای که توی مجالس روضه یاد گرفته بودم، می خواندم و به صدایم کش و قوس می دادم که کلفت و مردانه بشه و مردهای کوچک مجلس کوچکمان بر یزید و یزیدان لعنت می فرستادند و قیافه های مردانه می گرفتند. زنهای کوچک مجلس کوچکمان هم چادرهایشان را روی صورت می کشیدند و های های گریه می کردند. توی روضه بازی خیلی می خندیدیم. اما هر بار که روضه بازی می کردیم، گوشه دلمان هم یاد رقیه می افتادیم. آخرش همیشه همه امان دور هم جمع می شدیم و آخر آخرش می رفتیم توی همان روضه اصلی و کلی اشکهای واقعی می ریخیتم. آخرش همیشه دلمان خیلی می سوخت...
(نوشته شده توسط یک بسیجی با اندکی تلخیص)
یا حق
حکایتی دیگر است...
قصه های یه بچه بسیجی...
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها هر بار که گوشه ای فارغ از قیل و قال دنیا و آدمهاش و اموراتش می شوم و تنهای تنهای با خدا خلوت می کنم، دستانم یخ کرده می شوند. نه از سرمای زمستان که از وحشت رد شدن از این تونل پر هیاهوی دنیا. نمی خواهم قصه بنویسم یا قصه بگم. می خواهم فقط سکوت کنم و سکوت کنم و سکوت و ....
اما انگشتانم دیگر از من اجازه نمی گیرند. مدتهاست قلمم حول محور مطلب علمی و تحقیقی چرخیده و هیچ چیز دیگری بیرون نریخته. لکن این روزها حکایت قلم و انگشتان من حکایتی دیگر است ...
از که بگویم از چه بگویم از کدام نگفته بنویسم؟
نشسته کنار دستم و از زندگیش حرف می زنه. یک لحظه هم انگار این لبخند قرار نیست از لبهاش بیفته! تعجب می کنم از اینهمه مشکلاتی که تحمل می کنه ولی اینجوری لبخند می زنه. داره راجع به دختر دو سه ماه اش صحبت می کنه که دو هفته پیش خاکش کرده! اشک توی چشمهام حلقه می زنه اما اون بغض رو توی چشمهاش بی آبرو می کنه و لبخند می زنه و نفس عمیقی می کشه و در حالی که سعی می کنه لرزش گوشه لبش رو نبینم میگه: امانت الهی بود. مال من نبود. فقط من یک کم دلبسته ی این امانت شده بودم. دستهاش رو توی دستهام می گیرم. می خنده و میگه: دختر تو کی می خواهی به فکر خودت باشی؟ نگاه کن! دستهات داره می لرزه. خوب چرا یک لباس گرم نمی پوشی؟! حمیده حرف می زنه و من به زحمت جلوی اشکهام رو گرفتم. حمیده روی شانه هایم ژاکت بافتنی اش رو می اندازه و من می لرزم. دستش رو روی پیشانی ام می گذاره و می گه: نرگس تو تب داری؟ سرماخوردی؟ دیگه نمی تونم. بغضم توی کلاس می ترکه و خلوت و سکوت کلاس یک پارچه میشه صدای گریه من. جلوی پاهام زانو می زنه و می گه چی شد؟ با هق هق می گم حمیده چرا؟ چرا اون بچه مرد؟ چطوری خاکش کردی؟ یعنی باباش طاقت آورد؟ حمیده من ....
آروم سرم رو در آغوش می گیره. صدای گریه ظریفش رو می شنوم. با بغض میگه : سخته. خیلی دیشب باباش روسری نارنجی که تازه براش خریده بود رو گذاشته بود روی زانوهاش و گریه می کرد. اما چه کار کنیم. امانت خدا بود. ما زیادی وابسته اش شده بودیم. تو که بهتر می دونی....حمیده حرف می زنه و سعی می کنه من رو متقاعد کنه. اما من دارم دق می کنم . ..
صبح قبل از اذان با صدای بادی که توی دریچه کولر می پیچه بیدار می شوم. آروم سر جایم می نشینم. به عروسکی که حمیده سال گذشته به عنوان هدیه تولد بهم داده نگاه می کنم. یک بچه است که یک پستانک توی دهانش داره. آروم بغلش می کنم.نمی خواهم همسرم بیدار بشه. بی اختیار چهره حمیده جلوی چشمهام میاد. چشمهای سبزش الان که گریه کرده روشن تر شده. بهم لبخند می زنه. جای حدیثه توی بغلش خالیه. عروسک رو توی سینه می فشارم و بغضم رو روی سرش خفه می کنم. اما هق هقم علی رو بیدار می کنه. آروم می گه: نرگس چی شده؟ تو چرا چند روزه هی وقت و بی وقت گریه می کنی؟ چی شده؟ و من هق هقم رو می خورم ....
امروز امتحان مبادی العربیه داریم. امتحان میان ترم! نمی دونم خوندم یا نه! اصلا چیزی یادم نیست. پاهایم رو تا جلوی در حوزه روی زمین می کشم. چند متر اونطرف تر از در حوزه حمیده و همسرش رو می بینم. حمیده مثل همیشه شال گردن همسرش رو مرتب می کنه. با هم حرف می زنند. سر همسرش پائینه. می دونم دارند همدیگر رو دلداری می دهند. همسر حمیده قدری عمامه اش رو جابه جا می کنه. و از هم جدا میشن. حمیده به طرف در حوزه میاد. من رو می بینه. سلام می کنه. جوابشو می دهم. چشمهاش باز قرمزه. به رویم لبخند می زنه و می گه: معلومه تا صبح بیدار بودی داشتی درس می خوندیا! بچه زرنگ... شوخی اش رو بی جواب می گذارم. حوصله ندارم به زور لبخند بزنم ....
بعد از امتحان بیرون در کلاس می ایستم. حمیده هم بیرون می آید. می گم : چطور بود؟ می گه خوب بود. فقط بحث "اسم کاد" رو که نخونده بودم رو نتونستم جواب بدهم. ساعت دوم فقه داریم؟ می گویم: آره اما استاد امروز نمیاد. فقط مباحثه داریم ....
سعی می کنم حواسم رو بیشتر جمع کنم. علی رویم حساس شده. نگرانمه. مدام به صورتم نگاه می کنه که گریه نکرده باشم. و من برای کنترل خودم دندانهایم رو روی هم می فشارم. فکم درد می گیره ...
صبح با خستگی و کوفتگی از خواب بیدار میشم. نمی دونم کی خوابم برده. عبای علی رو از رویم کنار می زنم. باز سر سجاده خواب رفتم. کنار مهرم یک کاغذ گذاشته: نرگس جان سلام. برایت نان تازه گرفتم. دلم نیامد بیدارت کنم. آرام باش. دوستت زنگ زد و گفت اگه می تونی بهش زنگ بزنی.... قربانت علی
کاغذ رو لای سجاده ام می گذارم. بوی زندگی می ده. آبی به صورتم می زنم ...
کش چادرم رو روی سرم جابه جا می کنم. حمیده آروم به طرفم میاد. لبخند روی لبشه. لبخندش رو با لبخند جواب می دهم. بهم میگه: نرگس خانوم نبینم سال دیگه هم 2 تایی تنها باشید ها! منتظر خبر مادر شدنت هستم. خنده ام می گیره و می گویم چه عجله ای داری؟ حالا زوده! می گه: هیچم زود نیست و دستمو می گیره و آروم روی شکمش می گذاره.... خون توی انگشتان جریان پیدا می کنه. می گم حمیده؟ چند وقته.... بهم میگه دو ماه بعد از سالگرد فوت حدیثه دنیا میاد. با انگشتانم می شمارم. نمی تونم خنده ام رو پنهان کنم. صورتش رو می بوسم و خداحافظی می کنیم... می روم تا تابستان رو شروع کنم اما در دلم فکر می کنم چقدر توکل داره این دختر که دوباره داره مادر میشه. احسنت ...
بنظر من آدمها دو دسته هستن:
یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور یا بی پول ترن که بهشون میگم گدا گشنه
یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خایه مال یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم خایه مال
یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو
یا از من هوشیارترن که بهشون میگم فضول یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو
یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس
یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی
یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق
خدا رو شکر که بقیه ی ایرانیا مثل من فکر نمیکنن والا معلوم نیست مملکتمون به چه روزی می افتاد !
شیخ اصلاحات در حال چه عملی دیده میشود ؟
1. میخواهد کشف حجاب کند
2. میخواهد به حمام برود
3. میخواهد ثابت کند که کچل است
4. احتمالا" یک سوسک یا مارمولک درون لباسش رفته
5. از دست خلق الله در میرود !
6. میخواهد به جنگ رقیب اصلی یعنی آرای باطله برود
لطفا پاسخ فراموش نشه...
به نظر شما این عکس نشان دهنده چیست ؟
1. مهندس تغییر شغل داده
2. مهندس خانه نشین شده
3. جای زهرا و مهندس عوض شده
4. مهندس مهندس است حالا چه با میل بافتنی باشد یا " چیز " دیگر
5. جبر روزگار است
6. خلایق هرچه لایق
7. ول کن بابا یک تختش کمه
8. ببخشید نامبرده اصلا" تخت نداره !
بازم لطفا پاسخ فراموش نشه...
آدم های بزرگ در باره ایدهها و افکارشان سخن می گویند
آدم های متوسط در باره رویدادها و اتفاقات اطرافشان سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند
سلام بر کارکنان آینده
لطفا ترین های کلاستان را با رعایت ادب ودقت مشخص نمایید.
1:درس خوان ترین؟
2:مودب ترین؟
3:شوخ ترین؟
4:آرام ترین؟
5:فعال ترین؟
6:خوش تیپ ترین؟
7:با اعتماد به نفس ترین؟
8: بد رفتار ترین؟
9:با شخصیت ترین؟
10:بی خیال ترین؟
11:تو دل برو ترین؟
12:کم حرف ترین؟
13:مغرور ترین؟
14:خواب آلود ترین؟
15:پرحرف ترین؟
تست هوش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بجای علامت سوال جواب را قرار دهید
1:5
2:25
3:125
4:625
5:؟