کلاغه دلش گرفته بود، کلاغ سیاه پاپتی پرید روی شاخه درخت گفت : غار و غار از یه جایی صدا اومد که : زهر مار.
بغض کلاغه ترکید یه قطره اشک از روی گونه هاش چکید قطره اشک لابه لای پرای سیاه گم شد و رفت یه تیکه سنگ از تو حیاط یه خونه اومد و اومد نشست رو سینه کلاغ قلب کلاغ ترکید کلاغ افتاد رو زمین
یه صدا اومد: اون کلاغ زشتو ببین ..
کلاغه چشاش تار شده بود همه جا ها رو سیاه میدید عین خودش زشت و سیاه و خط خطی کلاغ مُرد...
کسی نفهمید که کلاغ دلش خیلی گرفته بود آخه شب قبل یه گربه ناز و ملوس بچه هاشو گرفته بود کلاغ هم دلی داشت همدم و همدلی داشت کلاغ هم عاشق بود کلاغ سیاه پاپتی زشت و سیاه و خط خطی واسه خودش کسی بود کی از دل کلاغ با خبر بود ؟ کی حالشو می فهمید حیف کلاغ پاپتی با رنگ زشت و خط خطی... راستی مگه ما آدما از دل هم خبر داریم ؟ما آدمای رنگارنگ زشت و قشنگ رد میشیم از کنار هم سلام و علیک حالت چطوره اصغری ؟ حرفای بیخود میزنیم خنده هامون شیشه ایه درد دلامون الکی، عاشقیمون دروغکی، ما لای دودا گم شدیم تصویرامون خیالیه، هرچی که داره مغزمون، شکلکای سئوالیه دل چیه ؟
یک تیکه خون نرو , پیشم بمون ...
دلم میخواست کلاغ بودم همون کلاغ پاپتی زشت و سیاه و خط خطی پر میزدم تو آسمون کسی نمی گفت که : بمون می پریدم رو یه درخت گریه می کردم : غار و غار پشت سرش یه زهر مار حداقل این فحشه که راستکی بود اینجوری هیچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت کسی برام لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم بود کلاغ تنهایی بودم، گمشده تو شهر دود اشک کلاغ و هیچکسی نمی تونه ببینه حال دلش ؟! عجب ..مگه حالی واسش میمونه؟ دلم میخواست کلاغ بودم تا که یه روز، زخم یه سنگ راستکی، که درد اون بهتره از زخم زبون آدما دلم رو با تموم این نگفته هاش بترکونه کسی دلش واسه کلاغ زنده که نمی سوزه کسی دلش واسه کلاغ مرده هم ,نمی سوزه...
صبح سحر یه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا کلاغ با دلش پرید تو قصه ها
دلش نگو , یه تیکه خون:
برو پیشم نمون